نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست کلاهداری و آیین سروری داند تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن که دوست خود روش بنده پروری داند غلام همت آن رند عافیت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری داند وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمی بچه ای شیوه ی پری داند هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست نه هرکه سر بتراشد قلندری داند مدار نقطه ی بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یکدانه گوهری داند به قدوچهره هرآنکس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند حافظ
+نوشته شده در یکشنبه 89/8/9ساعت 12:2 عصرتوسط کاواک |
|
نظر